ستاره ای خاموش در درونم هست که میلیونها سال پیش
مرده اما هنوز گاهی وسط روزمرگی ها پت پت میکند و مرا به پیش رفتن به برخ
استن و جنگیدن فرا می خواند. او برای دقایقی همه چیز را برایم شدنی و محال می کند... معمولا پنج شنبه ها و جمعه ها وقتی اوقاتم را روی تختم به بطالت می گذرانم ناگهان نورش تمام ظلمت اطرافم را می درد... در آن یک لحظه احساس قدرت می کنم ... فکر میکنم چقدر انرژی و انگیزه دارم برای برداشتن مانع ها. اضافه وزن... بی پولی... بی تحرکی... بلند میشوم اول اتاقم را مرتب میکنم. اتاقی که دیگر برایم ماهیت قبری تاریک و تنگ دارد. در سی و شش سالگی آرزوی شش سالگی ام را به دست آورده ام! اتاقی از آن خود! اما ممنون... دیگر نمی خواهم این گور آراسته را... که پنجره اش به خیابانی شلوغ باز می شود که روزها وانتی های بلندگو به دست خستگی ناپذیر با صدای نکره شان عرصه را از آنچه که هست تنگ تر می کنند. کتابهایم را گردگیری میکنم. کف اتاق را جارو میکنم حمام میروم و تمیز میشوم... در زیر دود معطر عود و شاید بعد از پک به یک سیگار نازک برنامه ای تنظیم میکنم که با عمل به آن میشود همه ی نشدنی ها را شدنی کرد اما صبح شنبه انگار همه ی آن نقشه ها قصه ی شبانه ای بوده که تمام شده و حقیقت چیز زشت تر و ضمخت تری است از آنچه قصه گو در گوشم نجوا کرده بود... از حوصله و انرژی و انگیزه خالی ام... خوابم می آید . دوست دارم خودم را در پتو بپیچم و از آب سردی که مجبورم به صورتم بپاشم و در دهانم بگردانم متنفرم... از اینکه به خاطر پول حاضرم هر کس و نا کسی را تحمل کنم به خودم بد و بیراه میگویم. در خیابان سوزسرد زمستان آزارم میدهد میخواهم از سردی آن و از نگاه ناپاک و زشت نگهبان توالت عمومی سر پارک به گرمای مترو پناه فضای منفی...
ادامه مطلبما را در سایت فضای منفی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : negativespaceo بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:35